خداوند را باز به مهمانی دلم دعوت می کنم ، نمی دانم که دعوتم را می پذیرد یا نه ؟ ولی یک عاشق از معشوقه خود دست نخواهد کشید .
آن قدر درش را خواهم کوبید، یا از درگاهش مرا می راند یا مرا می پذیرد.
بیا عزیزم دلم ، خدای من خیلی اذیتت می کنم ولی بیا که به تو و آغوش پر مهرت نیازمندم و می خواهم که با تو صحبت کنم نه با صدا و حرکت لب هایم بلکه با سکوت خود با دلم با تو سخن بگویم.
عزیز دل من ،...........
ای عشق واقعی که فقط شایسته توست فقط و فقط مخصوص تو و دیگر هیچ ...
خدایا می دانی که این آدم هاچه بلائی بر سرم آوردن، دیدی با من و دلم چه کردند دیدی مرا شکستند.
شاید تو هم از دست من آن قدر خسته شوی که مثل آنها بروی ؟
ولی می دانی من کسی را در این دنیای فانی ندارم ، می دانی من و دلم مثل تو تنها هستیم.
نمی دانم اگر تو نبودی من چکار می کردم ؟
بعضی وقت ها از خودم بدم می آید از دلم از احساسم از همه چیزی که به من دادی و مرا از دیگران جدا کردی.
آخر چرا من ؟
گرچه، اگر من نبودم کسی دیگری بود و او هم همین حرف ها را می گفت...
خدا عزیزم نمی دانم چرا آن قدر از من بدت می آید، مگر نه این است که تو نور خود را در جسم خاکی انسان دمیدی ، مگر من از وجود تو نیستم چرا پس با من نامهربانی ؟
خدایا تو که از من نمی ترسی ، نه ؟ ترس که در تو راه ندارد ، دارد ؟
چه کنم من کسی جزء تو ندارم که با او حرف بزنم ، می دانی تنهایی حرف زدن و گریه کردن را دوست ندارم .
دوست دارم کسی باشد ، یکی که از من نترسد و از حرف های من ناراحت نشود.
زمانی که زندگی من به پایان برسد و به تو بپیوندم آنگاه روحم به آرامش رسد و دیگر هیچ نمی خواهم ، هیچ ....نمی دانم این نامه ها را می خوانی یا نه مثل بقیه نامه هایم نخوانده بر می گردانی ؟
می خواهم مثل همیشه این درد را تحمل کنم ، نمی خواهم به خاطر رهایی از این دردی که در وجودم است به کسی غیر از تو پناه ببرم.
مثل آدم معتادی که دردی در خود دارد و در حال ترک آن است می مانم، نمی دانم شاید بدتر می خواهم جسم خود را پاک کنم و خود می دانی که اینکار چقدر سخت است برای بدن ضعیف و لاغر من کاری بس دشوار است.
برای دلی که آن قدر مراقبش بودم تا ضربات شلاق روزگار را نچشد حال ببین که این ضربات تازیانه چگونه روح و جسم و قلبم را زخمی کرده است.
کلمات هم دگر در نوشتن دردهایم یاریم نمی کنند!
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مُرد